جدول جو
جدول جو

معنی خله بان - جستجوی لغت در جدول جو

خله بان
(خُ / خَ لَ / لِ)
هر یک ازپاروزنان قایق یا کشتی خرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گله بان
تصویر گله بان
شبان، چوپان، نگهبان گله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمه بان
تصویر رمه بان
چوپان، برای مثال گرگ گیاخوار و گوسفند دریده / در رمۀ من بوند و من رمه بانم (سوزنی - ۴۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
مراسمی که در آن خانواده های عروس و داماد برای شرایط ازدواج با هم توافق کنند و جواب قبول از خانوادۀ عروس بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
قلک، قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله برای مثال خانۀ غولند بپردازشان / در غله دان عدم اندازشان (نظامی۱ - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ)
گردانندۀ فلک. نگهبان فلک. کنایت از خالق فلک و حضرت باری تعالی:
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی تو را لازم شد ایدر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غُلْ لَ / لِ / غُ لَ / لِ)
کوزه ای را گویند که سر آن را به چرم خام بگیرند و در میان آن سوراخی کنند، و راهداران و تمغاچیان دارند تا زری را که از مردم بستانند در میان آن کوزه بیندازند، و در بعضی مزارات و بقعه ها مجاوران و خادمان مثل کوزه دارند و زری را که مردمان به طریق نذر بیاورند در آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی غلک است و آن کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن چرم کنند و تمغاچیان و راهداران و قماربازان و غیرهم زری که از مردم گیرند در آن ریزند، و با ثانی غیر مشدد هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). غولک دان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). غلّک. قلک، به معنی زمین و گورستان نیز آمده است. (انجمن آرا). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ / لِ غَ لَ / لِ)
انبار غله. (ناظم الاطباء) :
صحبت چو غله نمی دهد باز
جان در غله دان خلوت انداز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایین است که در شهرستان نهاوند واقع است و 590 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سیاه منصور است که در شهرستان بیجار واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
قریه ای ازخرۀ شاخن در قاینات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
دهی از دهستان پشتکوه باشت و بابویی بخش گچساران است که در شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان و بلوچستان و مرکب از 300 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
کسی که سله ها و سبدها بسازد و بافد. (آنندراج). کسی که سله میسازد. (ناظم الاطباء). سلال. (ملخص اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ لِ بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 606 تن. آب آن از چشمه. محصول عمده آنجا غلات و حبوب و سردرختی. صنایع دستی زنان فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
چوبان. شبان. رمه یار. رمیار. رمه بان. گله بان. گله دار:
گرگ گیاخوار و گوسفند درنده
در رمۀ من بوند و من رمه بانم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
گوربان. نگهبان گورستان. نگهبان مقبره:
در دخمۀ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمۀ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
مأمون الرشید از خلفای عباسی به هدایت پیرمردی که خدمت دخمه بانی داشت... در آن دخمه رفت. (تذکرهمرآه الخیال ص 286)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ / عِ)
کوتوال. دژبان
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
بافندۀ حله:
تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان
هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست.
کمال الدین اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ)
حافظ خیل و اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ عِ بَ دَ)
جان خود بجسم دیگری انداختن و جدا کردن بدن از روح و این عمل ازجوکیان است که بریاضت حاصل می کنند و در اصطلاح حکما این عمل را سیمیا گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
خلف بن احمد محمد بن خلف بن لیث صفاری. رجوع به چهارمقالۀ نظامی عروضی و ذیل خلف بن احمد آخرین پادشاه صفاری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ /بَلْ لِ بُ)
مرکّب از: بله محرف بلی، که عروس در مقابل وکیل داماد گوید قبول را + بران، در تداول عامه، محل یا مجلسی که در آن از اولیای عروس قول و اجازه ای گیرند تزویج دختر را. احتفالی برای قول گرفتن و قول دادن کسان عروس و کسان داماد در مهر و چیزهای دیگر در احتفالی خاص. عقد عرس. جشن عقد نکاح. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بله بری. و رجوع به بله بری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ بُ)
دهی از دهستان اورامان لهون، بخش پاوۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چشمه و محصول آن مختصر غلات، سقز، مازوج و بلوط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ / گَلْ لَ / لِ)
نگهبان گله و شبان. (آنندراج). چوپان:
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
چوبی بزرگ به رسم گله بانان به دست گرفته. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 34)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ بَ)
دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند که در 24هزارگزی شمال باختری مرند و 9هزارگزی راه شوسۀ مرند به خوی واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 790 تن میباشد. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، کرچک، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ لَ / لِ کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی که در 6500گزی جنوب خاوری شاهپور و در مسیر راه ارابه روزین دشت واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 600 تن است. آب آنجا از رود خانه زولا تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و میتوان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پر خو هم آوای پرتو فاکون (گویش گیلکی) کنور چاشگاه غول غوله غلک پارسی است غولک انبار غله. یا غله دان عدم. زمین ارض. کوزه ای که سر آن را بچرم خام گیرند و در میان آن سوراخی کنند و پول درآن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه بان
تصویر دخمه بان
نگهبان گورستان
فرهنگ لغت هوشیار
آری بری: گفت و گوهای پیش از پیوند زناشویی صحبتها و قول و قرارهای قبل از عروسی بین خانواده های عروس و داماد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله بان
تصویر گله بان
نگهبان گله و شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بله بران
تصویر بله بران
((بَ ل ِ. بُ))
صحبت ها و قول و قرارهای قبل از عروسی بین خانواده های عروس و داماد
فرهنگ فارسی معین
چوپان، راعی، شبان، گله چران
فرهنگ واژه مترادف متضاد